Thursday, January 22, 2009

چاقاله


چند روزی بود که احساس خستگی می کردم...احساس می کردم نتیجه ی کارهایی که در این مدت انجام داده ام را ندیدم ,اما یک خبر هیجان انگیز و غافلگیر کننده حسابی سر حالم آورد
چند وقت پیش فراخوانی به نام جایزه ی ادبی ایران دیدم...از ایده ای که داشت خوشم اومد...دقیقا آخرین روزی که برای این فراخوان فرصت ارسال اثر گذاشته بودند,برایشان دو داستان کوتاه فرستادم,دیروز با من تماس گرفتند و اطلاع دادند که داستان من هم جزو آثار برگزیده است و در کتابی چاپ خواهد شد
باید اعتراف کنم که وقتی این داستان ها را می نوشتم فکر نمی کردم روزی در جایی مورد توجه قرار بگیرد ,چه برسد به اینکه درکتابی در کنار بیوگرا فی ام چاپ شود...به هر حال بیش از این که به این قضیه فکر کنم امیدوارم که این اتفاق باعث بشه که جدی تر و مداوم تر بنویسم...ا
****
این تصویر هم یه کار جدید محصول دوهزارو نه است که یه پیشی است به همراه ماهی اش !زیاد راجع بهش توضیح نمیدم ...ا
;)

Friday, January 2, 2009

قارقیرک

داشتم پایم را روی زمین می گذاشتم که یک صدای قیرررر بلند شد ,با خودم گفتم تازگی ها چه قدر شکمم خلاق شده, به جای قار یا حتی قور ,قیر قیر میکند,پایم که روی زمین آمد صدای قیر دردناک تر شد و من همان موقع بود که احساس کردم چیز نرمی زیر آن میجنبد,با ترس پایم را از روی زمین برداشتم و موجود کوچک و بامزه ای را دیدم که درست رنگ آسفالت بود,چشمهایش را یکبار آرام باز و بسته کرد ,بعد نوک کوچک آبی اش را از هم باز کرد و گفت:چه خبرته؟قیررررر مگه چش نداری؟قیرررر
صدایش آنقدر بامزه و دوست داشتنی بود که آدم را یاد پاستیل میوه ای می انداخت. گفتم:آخه تو درست رنگ آسفالتی,من ندیدمت...بعد از روی زمین برش داشتم و سرش را نوازش کردم ..وقتی خندید فهمیدم که با من دوست شده
در خانه
به خانه که رسیدیم توی بغلم به خواب رفته بود و جای خر و پف ,قیر قیر میکرد
وقتی از خواب بیدار شد ؛اسمش را پرسیدم
با صدای پاستیلی اش جواب داد:قار قیرک