داشتم پایم را روی زمین می گذاشتم که یک صدای قیرررر بلند شد ,با خودم گفتم تازگی ها چه قدر شکمم خلاق شده, به جای قار یا حتی قور ,قیر قیر میکند,پایم که روی زمین آمد صدای قیر دردناک تر شد و من همان موقع بود که احساس کردم چیز نرمی زیر آن میجنبد,با ترس پایم را از روی زمین برداشتم و موجود کوچک و بامزه ای را دیدم که درست رنگ آسفالت بود,چشمهایش را یکبار آرام باز و بسته کرد ,بعد نوک کوچک آبی اش را از هم باز کرد و گفت:چه خبرته؟قیررررر مگه چش نداری؟قیرررر
صدایش آنقدر بامزه و دوست داشتنی بود که آدم را یاد پاستیل میوه ای می انداخت. گفتم:آخه تو درست رنگ آسفالتی,من ندیدمت...بعد از روی زمین برش داشتم و سرش را نوازش کردم ..وقتی خندید فهمیدم که با من دوست شده
در خانه
به خانه که رسیدیم توی بغلم به خواب رفته بود و جای خر و پف ,قیر قیر میکرد
وقتی از خواب بیدار شد ؛اسمش را پرسیدم
با صدای پاستیلی اش جواب داد:قار قیرک
7 comments:
kheyli ghashang bood :)
ham dastan..ham tasvir :)
قشنگ
خدای موجودات فراموش شده ای تو.گاهی وقتا دلم خیلی برای بلاگ نوشتن هات تنگ می شه.مث بعضی وقتا که می رفتم از اول همه رو می خوندم.مث سفیداب که الان دیگه باید خیلی بزرگ شده باشه
khodae man fogholade ast
:) good good! rasti in kar ba khamire?!
alie, edame bede :*
چه خوب می تونین تو فاصله ی برداشتن یک قدم و از درون یه سطح سیاه چسبناک ، این وجود گرم و زنده رو بیرون بکشین و بغلش کنین . راستی تصور رنگ صدای پاستیلی برایم تجربه تازه ای بود و همینطور دوست داشتنی
joooooooooooooooooooooooooooooon
Post a Comment